ما خوش خیال بودیم...

 

شب عاشورا 1399

آدم

آدم باش و فردا تا قبل از ساعت یازده ۲۵ صفحه جزا بخون.

Mess up

Hey dude!

Do you mess up again and again?!

Just stop it!

تمدید

فک می کنی چه اتفاقی افتاد؟اومدن نتایج و برگزاری مسابقه بین ۱۰ تا ۳۰ روز تمدید شد و حالمو گرفت!

آویز

اگر شی بودم قابلیت آن را داشتم که یک آویز باشم!به همان اندازه آویزان که اسمم آویز باشد!

به خاطرات اینجا آویزان شده ام!خز ترین حالات زندگی ام را اینجا گذرانده ام ولی حقیقتا دوستشان دارم.دلم برایشان تنگ می شود به خصوص حالا که ۲۱ سالم شده است!

اگر کمی بیشتر بنویسم مطمئنم بعدا از خواندنش حالم به هم میخورد!ولی دلم به اینجا آویزان شده است!یک آویزانی لعنتی!!!!

28 آذر

ادامه نوشته

نمی دانم چرا

ادامه نوشته

دل

تا قسمت سوم از روز دهم پادکست خاطرات اربعین جواد موگویی را گوش داده ام.برای لود شدن قسمت چهارم اینترنت لولی بازی در می آورد!

دخترک بی نام و نشان حسابی رفت روی اعصابم.

حسابی حوصله ام سررفته و حال تمام کردن این کتاب لعنتی راهم ندارم.

آبان امروز تمام می شود،بی همین چرتی.

راستی دل شبح ها کجایشان هست؟

فکر میکنم پس کله شان،درست پشت نیمکره ی چپ.

دلم درد میکند!

ملیکا

شلوار قرمز گشادم را زدم توی جوراب خط خطی قرمز و سفیدم و شال خاکستری را دور سرم پیچیدم و رفتم.آلوچه و کاکائو تنها چیزهایی بود که برای خوشحال کردنش به ذهنم می رسید.ولی نبود.تنها،بسته ی عشقش را دریافتم.حال خوبی نداشتم.سرخوش از شنیدن صدایش از پشت تلفن و یکهو دلتنگی امانم نداد و زدم زیر گریه.دهانم از گریه و شادی کش آمده بود و عین بدبخت ها درحالیکه روی موکت جلوی اتاق نشسته بودم و ستاره با التماس بسیار می گفت اینجا کثیف است پاشو بیا توی اتاق بشین می پرسیدم کی می آیی و دهانم باز از گریه کش می آمد!اگر به جای اسما بودم که بالای سرم ایستاده بود و می گفت چرا گریه میکنی و سعی داشت بلندم کند حتما از نگاه کردن به چهره ی مضحک خودم از خنده می مردم ولی او آن قدر نجیب بود که حتی لبخند هم نزد و تنها همراهی کرد.بعد هم ک رفتم نشستم توی اتاق همینطور که داشتم باهاشان حرف میزدم یکهو به پرده نگاه کردم و زدم زیر گریه و دهانم باز کش آمد!خیلی سختم بود که دهانم انقدر کش می آید سوراخ ها دماغم تنگ و گشاد می شود و پوستم عین لبو قرمز و دستمال کاغذی هم ندارم که محتویات دماغم را تویش خالی کنم به خاطر همین همینطور که دهانم کش می آمد به اسما گفتم یک دستمال کاغذی به من دهد.

همینطور که اسما با عطوفت دستمال را به من داد و من همچنان در حال عر زدن بودم و این بار دهانم و دماغم و چشم هایم کش آمده بود هدیه ها را می دیدم و دلم می رفت برایشان.بعد سعی کردم خودم را کنترل کنم و از بچه ها خداحافظی کردم و آمدم توی حیاط عر زدم.بعد هم ک رفتم توی اتاق یک راست رفتم سراغ تخت و ماهی سیاه کوچولو را خواندم و خوابیدم.

هرچند باز هم دلم میخواست عر بزنم اما حوصله نداشتم.فقط دلم تنگ شد و همانطور ماند و دیگر گشاد نشد.بعد هم که آن کاغذ کوچولوی نوشته دار را از ته پاکت بیرون آوردم و خواندم دلم تنگ تر شد.انگار سرش را دوختند تا ملیکا از تویش درنیاید،برای همین دلم نمیخواهد دلم گشاد شود،حتی وقتی ملیکا را دیدم.دلم میخواهد همینطور دلم تنگ بماند؛هر چند به آئورتم آسیب می زند و ممکن است دچار فشار خون یا ناراح

من تا به حال یک دوست را اینگونه دوست نداشته ام اما او ملیکاترین آدمی است که خدا زحمت خلقش را کشیده است.

عظمت/محدودیت

عالمم وسیع شد و محدودیتم برجسته.

به مانند اتمی که در کهکشان راه شیری آفریده شده،به دست پاک ایزدش اما سر نمی سپرد به فرمانش.سرکشی می کند از قوانین هستی.

جسم و فکرش دچار دوآلیسم شده.فکرش به الوهیت می رود و جسمش به هبوط.تنزل یافته ی بیچاره!

تقلیل یافته ی بدبخت!

به نکبت گرائیده ی پست!

حقیر خوار!

آه از اتمی که خود را میان ساختارش گم کند.

آه از اتمی که فکر کند و رنج جسمش افزون کند بر رنج فکرش.

آه از رنج

آه از جهل

آه از خدایی که مرا در آغوش خود آفرید و به آغوش زمین هبوط یافتم.